غمزه دلدار
دوش در میخانه آن مه جام آتشبار داشت
چشم مستش جلوه ای از غمزه دلدار داشت
گِرد آن سرو روان دلدادگانی در طواف
گوئیا با آن حریفان وعده دیدار داشت
جامه مشکین بر اندام رسایش برکنار
دیده نا محرمان را زان بت عیار داشت
من غریبی رهگذر بودم در آن وادی ولی
تیر مژگانش مرا در حلقه زنّار داشت
جذبه ای از روی دلجویش دل و دینم ربود
من چه گویم از جمالی کان گل بی خار داشت
لعل لب با ماه رخسارش نگردید آشنا
زانکه آن مهپاره سر بر گنبد دوّار داشت
جان به پایش عرضه کردم هاتفی گفتا خموش
بهر این دردانه ، اسماعیل سر بر دار داشت
نرگس چشمان آن ابرو کمان سبزه روی
با دل زار "رضا" گویا سر پیکار داشت
برگ شقایق
بیا ای ساقی رعنا بیاور جام صهبا را
ز چشم نرگست مستم بیفزا مستی ما را
سر زلف سیه بگشا و با گیسوی عطر افشان
ببر آب از گلاب و رونق بازار گلها را
الا ای حور خوش سیما که سرو باغ رضوانی
بیا در لاله زار ما ببین حوران دنیا را
درخشان لؤلؤ لالا میان هر صدف بنگر
که در پاکی کند شرمنده مروارید دریا را
چو شهباز محبت گنج سرپوشیده می خواهد
پری در حلّه مشکین بپوشد قدّ رعنا را
نهاده سوسن و نسرین و یاس و لاله و لادن
میان هاله برگ شقایق روی مهسا را
کجا در منظر آرد شعر شیوای "رضا" روزی
فریب نرگس و طنّازی لعل شکر خا را
طاووس بهشت
ای ماه درخشنده که در وهم نیایی
ای آهوی دشت ختن عشق کجایی
خون شد دل آلاله از آن نرگس مخمور
ما را نگر آخر تو جگر گوشه مایی
بستان جهان بی قد سرو تو خزان است
طاووس بهشتی ، گل بستان صفایی
پروانه صفت سوختم از آتش هجرت
تا بر من سرگشته دمی چهره نمایی
بر لعل لبت خال سیه جان مرا خست
ای غنچه نرگس تو بر این درد دوایی
چشمم به سراپرده تاریک کرانهاست
آیا شود ای اختر تابنده بر آیی
تا کی به رهت چشم "رضا" دوخته ماند
ای یوسف کنعان چه شود کز سفر آیی
چشمه زیبایی
دل پرده نشین تا چند ای شاهد هر جایی
رخساره مهسا را کی بر همه بنمایی
در هم بشکن من را با صاعقه موسی
تا زنده کنی دلها با روح مسیحایی
در بتکده ای دلدار ما را ز میان بردار
تا غیر بت عیّار در بتکده ننمایی
جز غمزه چشمانت در دهر نمی بینم
غمّازی و عیاری ، طنّازی و رعنایی
با نور تو می تابد خورشید جهان آرا
با عشق تو می جوشد سرچشمه شیدایی
از حسن تو می بالد آلاله به هر بستان
وز لطف تو می رخشد هر لؤلؤ لالایی
گل جلوه ای از رویت، مه پرتوی از کویت
می جرعه ای از جویت، ای چشمه زیبایی
هر شعر دل انگیزی کز کلک "رضا" روید
در وصف تو آهنگی است کاموختیش جایی
سبوی دل
ای ساقی گل پیکر بشنو خبری دارم
وز لطف می لعلت در دل شرری دارم
جامی دگرم بخشا کز پرتو آن صهبا
در حجله پاک دل قرص قمری دارم
تا با تو هم اندیشم از شحنه نیندیشم
هنگی ز وفا داران در هر گذری دارم
تا نام دل انگیزت شد ورد زبان من
لب بر لب و می بر کف در هر سحری دارم
دستی به سر زلفت دستی به دل ساغر
گلبرگ دعا بر لب عیش دگری دارم
یا رب شب قدرم را پاینده چو یلدا کن
کاندر دل این ظلمت رخشان گهری دارم
گر شعر "رضا" شهدی جانسوز و روانبخش است
زیرا به سبوی دل خونین جگری دارم
زلال زمزم
گفت آن سرشک غم چیست گفتم شراب ناب است
گفت آن گهر چه باشد گفتم دلی خراب است
گفت آن نهال رعنا شاخی بود ز طوبا
گفتم بتی پریسا پوشیده در حجاب است
گفت آن نگین مشکین درّی ز کاخ مینوست
گفتم به روی ماهش خالی ز مشک ناب است
گفتا زلال زمزم جوشد ز باغ رضوان
گفتم به دست ساقی خوشبو ترین شراب است
گفتا ترانه ای خوان از مصحف جمالش
گفتم سرود حسنش بیرون ز هر کتاب است
گفتا بهشت عدن است اجر عمل "رضا" را
گفتم امیدم از وی بر کندن نقاب است
فراق
گرچه مستم، تشنه زان جامم هنوز
بر نیامد از لبش کامم هنوز
گرچه یار از من نمی گردد جدا
در فراقش بی سرانجامم هنوز
نرگس مستش دلم را صید کرد
نیمه جان اما در این دامم هنوز
یاد رخسارش بود آرام جان
مات روی آن دلارامم هنوز
اسم او رمز نجات و من اسیر
در نخستین حرف این نامم هنوز
در سویدای دلم جای هماست
من تذرو هر در و بامم هنوز
با وصالش می دمد صبح "رضا"
وای من ، در ظلمت شامم هنوز
مینای دل
دام وجود من است سلسله موی تو
قوس صعود من است طاق دو ابروی تو
غمزه طاووس دل در چمستان عشق
نیست مگر جلوه ای از سمن روی تو
من کیم آیینه ای روبروی روی یار
روشنیم پرتوی است از رخ دلجوی تو
آب حیات من است جوشش چاه زنخ
برگ برات من است جنبش گیسوی تو
ساغر مینای دل جام شرابی است ناب
کو نتراود مگر از خُم مینوی تو
رامش سرو صفا از قد رعنای توست
رویش یاس وفا شمّه ای از بوی تو
میکده ات ساقیا قبله عشق "رضاست"
مُهر نمازش بود خاک سر کوی تو
هفت شهر عشق
می جویمت از واله ها منزل به منزل کو به کو
می بویمت از لاله ها ریحان به ریحان بو به بو
از شوق رویت ای سمن پر می کشم برهر چمن
تا با تو گردم هم سخن صورت به صورت رو برو
دل می برد چشمان تو از طالبان معرفت
خون می خورد مژگان تو دریا به دریا جو به جو
در بحر استغنا اگر یک لحظه گردم غوطه ور
هفت آسمان و بحر و بر یک جلوه بینم تو به تو
از بانگ یکتایی روان گردد سوی جان جهان
از هر کرانی کاروان صحرا به صحرا سو به سو
در وادی حیرت نگر دلداده ات را در به در
بنما بر این خونین جگر راز نهان را مو به مو
آندم به طوفان قضا در هم شکن کِلک "رضا"
از وادی فقر و فنا ، پیر مغان را گو بگو
باده گلفام
ای قامت دلجویت شمع همه محفل ها
ای نافه گیسویت آتش زده بر دل ها
جانا خم ابرویت شد قوس صعود من
خال لب خوشبویت ره توشه منزل ها
از فتنه چشمانت طوفان زده شد دریا
وز لطف شکرخندت آرامش ساحل ها
یک جلوه رخسارت بر ماه رخ لیلی
دل می برد از مجنون بر عرشه محمل ها
گر محو رخ یاری از دشت جنون بگذر
کان سرو سهی سیما پوشیده ز عاقل ها
هر شعر "رضا" جامی زان باده گلفام است
کز سینه زداید غم ، وز کار تو مشکل ها